۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

کتابفروشی محل

بیاد کتابفروشی افشاری

همانطور که تصاویر فیلمها در کنار درب ورودی سینما ستاره نرسیده به خیابان شیبانی رهگذران را میخکوب میکرد, درست روبرویش آنسمت خیابان ویترین های مملو از کتاب بنگاه انتشارات افشاری با جلدهای رنگارنگ و تصاویر زیبای رویشان با عناوین مختلف مانند پر ماتیسن ,سلام بر غم ساگان ,بینوایان هوگو و کلبه عمو توم  بیچراستو و . . . که مرتب و منظم با هارمونی خاصی کنار هم قرار گرفته بودند آدمی را از حرکت باز میداشت تا نیم نگاهی به آنها بیاندازد . کتاب فروشی افشاری وسعتی به اندازه مغاذه دو سه دهانه را داشت و همین فراخی جا این امکان را به آن داده بود که کتابهای فراوانی را در قفسه های خودش جای دهد وهمین امر هم باعث شده بود که نه تنها بزرگترین کتابفروشی محله که حتی در سراسر شاهپور و ادمه اش حافظ و کل امیریه و دور و برش تک و یکه تاز باشد.آنچه در مورد آن مهم و قابل ذکر است قدمتش میباشد که بر میگرد به سالهای دور , دهه های ده و بیست و سی همانزمانهایی که مردم پایتخت برای خرید کتاب مجبور بودند به بازار و ناصر خسرو و شاه آبادبروند اهالی محله ما با بودن افشاری نیازی نداشتند تا به جاهای نامبرده شده مراجعه کنند . باری بر خلاف دورانی که من بیاد دارم که همزمان با تحول صنعت چاپ و ورود افست و غیره و سبز شدن چاپخانه های غول آسا مدرن را همراه داشت که همین باعث شده بود انتشارات افشاری کتابفروشی شود و بفروش کتاب قناعت کند, اما این بنگاه مطبوعاتی در همان دهه ها یی که اشاره کردم انتشارات واقع در بازار و ناصر خسرو از علمی و معراج و غیره که کتب مذهبی و حدیث و روایت و بوستان و گلستان و کلیله و دمنه و از این قبیل کتب را چاپ و پخش میکردند, افشاری  کتب کودکان ورمانهای عشقی را در کاغذ کاهی با قیمتی نازل چاپ میکرد و جدای اینکه آثار نویسندگان نامی روزگار مانند جمالزاده و مستعان و غیره در لیست انتشاراتش جایی داشتند برای مترجمین و نویسندگان تازه از راه رسیده هم سکوی پرشی بود. در ادامه متاسفانه امروز سینما ستاره ایی دیگر نیست عابری را با عکسهایش نگاهدارد اما امیدوارم  لااقل کتابفروشی محله من همچنان ویترینش را داشته باشد

پینوشت

کتابهای پنج قرانی و یک تومانی افشاری که یکی دو نمونه اش اینجا هست امروزه ده ها هزارتومان خرید و فروش میشوند      

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

رضا آشي و لنگه گيوه


 محله گلوبندك بود و رضا آشي. همه نام گلوبندك را با رضا آشي مي شناختند. البته اين شيوه رايج طهران بود. به عبارتي هر كالاي خوب و مناسبي راسته و محل مشهوري داشت. مثلا، كله پاچه خوب را مي شد سرپل اميربهادر خورد يا بستني اكبرمشدي بالاتر از ايستگاه ماشين دودي بود و قهوه خانه قنبر هم در بازار قرار داشت. اما از اين ميان داستان رضا آشي جذاب و شنيدني است. مغازه او در گلوبندك طرفداران خود را داشت. ديك آش رشته او مستطيلي بود و بزرگ، به اندازه يك تخت دو نفره. اين ديگ پايين تر از سطح زمين قرار داشت و از پشت مغازه اش حفره اي قرار داشت كه از طريق آن زير ديگ را آتش مي كردند. دو نفر هميشه پارو به دست، آش را هم مي زدند. آقارضا هم دربالاي ديك مي نشست و براي مشتريان با ملاقه آش مي ريخت. مشتري ها كه هميشه جلوي مغازه اش صف مي كشيدند، روي سكوهايي نزديك اين ديگ بزرگ چهارزانو نشسته و آش مي خوردند
در روزي از روزها، لنگه گيوه يكي از مشتري ها كه نزديك اين ديگ بزرگ قرار داشت، ناگهان و با ضربه پايي به داخل ديگ افتاد و در ميان آش، غرق شد. مردم كه با حرص آش مي خوردند اين صحنه را ديدند و زبان به فرياد گشودند. آقا رضا تا آمد بجنبد، گيوه به ته ديگ رفت. صداي اعتراض مردم كه بلند شد، رضا آشي، با قيافه اي حق به جانب درآمد كه از دهن سگ دريا كه نجس نمي شود. شايد همين چند كلمه كافي بود تا سروصداي مردم فرو نشيند. اما چندان نگذشت كه يك مشتري ديگر، از داخل كاسه آش خود ناگهان يك لنگه جوراب بيرون آورد، فريادي زد و اعتراض كرد و رضا آشي باز هم با آن قيافه حق به جانب، تابي به سبيل هايش داد و گفت: مردك، يك قران دادي و يك كاسه آش گرفتي، حالا انتظار داري كه به جاي لنگه جوراب، يك طاقه شال از كاسه آشت بيرون بيايد
 شايد حاضر جوابي رضا آشي توانست خيلي زود همه را قانع كند، اما ماجرا به اينجا ختم نشد. هنوز آش صاحب گيوه كه به داخل ديگ افتاده بود، تمام نشد كه او گيوه اش را خواست. رضا آشي او را آرام كرد و به محض خلوت شدن مغازه، به شاگردان پارو به دستش گفت تا پي جوي گيوه شوند. پاروها در آش فرو رفت و بيرون آمد و پس از چندي گيوه اي با ظاهري آش گونه، پديدار شد. صاحب گيوه، به محض ديدن گيوه، بانگ زد كه اينكه گيوه من نيست. تازه معلوم شد كه اين آش خوشمزه و مشهور كه آقا رضا آشي آن را مي پزد. چندين و چند گيوه و جوراب در خود دارد، چرا كه ديگ آش آنقدر بزرگ بود كه تا به ته برسد، يك هفته اي طول مي كشيد، انگار در پايان هر هفته، چندين جفت گيوه از دل آن بيرون كشيده مي شد. رضا آشي در گلوبندك معروف بود. او نه به خاطر گيوه هاي درون آش، بلكه به خاطر آش رشته هاي خوشمزه اش زبانزد شده و در پايتخت نامي يافته بود

همشهری آنلاین سال سيزدهم - شماره - ۳۶۳۰

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

رها كن پرنده را


درود بر یاران همزبان و مهربان و به این امید که باهم رها شویم


رها كن پرنده را


گر نكرده بود رها

مادرم مرا

ز كنج قفس خانه

به ميدان تجربه

در عمق كوچه ها

در كوچه هاي پر درخت

پر ز آواى بچه ها

آنها كه دوست شدند مرا

و….           آموختند نكته ها

هرگز....        نمي شدند تجربه اي

براي تلاشم در اينده ها

رها كن پرنده را

 

گر نكرده بود رها

مادرم مرا

هرگز نبود تجربه ام

از گل اقاقيا

هرگز نبود مرا

شوق پرواز

همچون پرنده ها

تا اوج گيرم و پرواز كنم

از فراز مشكلات

ز بن بست كوچه ها

بگذار بپرد

ز صحن خانه

به گذ ر گاه كوچه ها

رها كن پرنده را

 
********

گر نكرده بود رها

آرش را

مادرش ز بند

چگونه توانست

كند رها

تيرى ز چله كمان

ز كشور شيران

بمرز كشور ديوان

رها كن پرنده را

گر نكرده بود مادرش

كاوه را رها

ز بند ها و حيله ها

چگونه توانست

كند رها

ملتي ز بند

ضحاك و مارها

رها كن پرنده را



رها كن پرنده را

كه بپرورِى اندر زمان ما

نمونه اى چو كاوه و ارش

ز بچه ها

رها كن پرنده را
حمید رزاقی

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

نوستالژی

بیاد هله هوله فروشهای دوران دبستان

 آبنبات پرچمی , کنجد ,گوش فیل , بامیه ,فوتینا ,آلوچه ,تمر هندی , آبنبات کشی , قره قروت و و و . . . هرکدام بقیمت دهشاهی و یکقران همراهان مدرسه ما بودند باری اگر آبنبات پرچمی دوران ما مانند این تصویر چنان شکل فیزیکی و هندسی منظمی نداشتند و همچنین بسته بندی تمیزی را دارا نبودند اما بیقین صفا و مزه خاصی داشتند که هنوز ردش بر کام خیلی از ماها پابرجاست و همینطور خاطره فروشندگان ساده و پر مهرش در دفتر خاطراتمان
 
از فیسبوک امیریه

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

میدانگاهی

از صفحه فیسبوک امیریه

میدانگاهی اسم قسمتی از کوچه ما  بخاطر عقب نشینی خانه حسن آقابود که شکل مربعی را بخود داشت و همین امر  باعث شده بود آنجا مکانی برای پاتق و  گرد همایی وبازی بچه های خود محل و حتی کوچه های دور و بر گرددو نکته جالب اینکه کمتر کسی نام کوچه را که مطیع الدله بود به زبان میاورد بلکه آنرا میدانگاهی مینامیدند . زیباترین قسمت آنجا قسمت ورودی خانه حسن آقا بود که هشتی کوچک شکلی بود که هم بعنوان دروازه فوتبال و هم موقع بارندگی پناهگاهی بود . حسن آقا مرد تند خویی بود که چه میشد اگر توپ بچه ها بالا پشت بام یا حیاطش میفتاد را پس میداد, اما مستاجرش خانم تهرانی زنی مهربان بود که در نبود حسن آقا خود یا پسرش سعید را بالا پشت بام میفرستاد تا توپ مار را بدهد دروغ چرا گاهی سعید اگر از دست بچه ها بخاطر بازی ندادن او و یا دلیل دیگری دلخور بود از باز پس دادن توپ طفره میرفت . خلاصه در همه روز های سال میدانگاهی پر از جنب و جوش بود و بجز ما بچه ها مشتری های دیگری هم داشت از بچه هایی که از نسل قبل از ما بودند که گاهی دور هم جمع میشدند و بیاد گذشته ها بساط بازی والیبال راه میانداختند تا  فروشندگان دوره گردی  که برای فروش کالایشان دقایقی در آنجا لنگر میانداختند و مانع بازی ما میشدند وگاهی هم لوطی عنترش را میاورد و معرکه میگرفت و از عنتر بیچاره که شلیته ایی بپایش کرده بود میخواست در مقابل سکه هایی که از تماشاچی ها میگرفت جای دوست و دشمن را نشان دهد یادم میاید یکبار مارگیری هم سر و کله اش پیدا شد و یا یادش بخیرهر از چند گاهی هم محل هنرنمایی عصمت خونجگر و یا سید علی دیوانه بود که لحظاتی ایستاده و ترانه هایشان  سر پل خواجویش و  هم روغن ندارم را بخوانند .همینطور تابستانها غروب و یا کمی دیر تر گروهی پسر جوان که نمیدانم بچه کجا بودند یا از کجا میامدند  با نواختن نی و دایره و ضرب و تنبک زدن وارد کوچه شده وخود را به میدانگاهی رسانده کنسرت اوپن ایری را برگزار میکردند و بیشتر ملودی آهنگ ها و ترانه هایشان عربی بود و انصافا نی نواز خیلی خوب نی میزد و کلا کارشان بی ایراد بود و اهالی کوچه را طوری بوجد میاوردند که حتی بد خلق های کوچه هم اعتراض که نمیکردند حتی به بقیه پیوسته از آنها میخواستند بیشتر مانده و بنوازند خب تا ادامه حکایت حال نوبت شماست که بنویسید در محله شما چه خبر بود      

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

فروغ

از فیسبوک امیریه


فروغ در حال نواختن گیتار مارک نپتون، به همراه مادرش زنده یاد بانو توران فرخ زاد و فرزندخوانده اش که به صخره ای امن و استوار تکیه داده است، تابستان 1342، تهران

عکسهای بی نظیر و پر خاطره با حکایتهای بچه های امیریه , از امیریه و دیدنیها و شنیدنیهای فراوان از این محله قدیمی شهردر فیسبوک امیریه 

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

آقای مهاجر

تصویری زیبا از مراسم عروسی سنتی در امیریه که مطمئن هستم همه ما از اجرا و دکوراسیون امثال این مراسم خاطره های شیرینی داریم بویژه صندلیهای لهستانی و ... دیدن این تصویر من رو یاد نوشته زیبای دوست عزیزمون (حسین_امیریه) انداخت که همین نوشته و امثالهم باعث یافتن مجدد او بعد از سالها دوری و بیخبری از یکدیگر شد ،، از سمت چپ نفر سوم ،، آقای مهاجر قهرمان داستان هستش ،،، داستان رو با هم میخونیم و لذت میبریم ......(ج)

""""آقای مهاجر"""""

"از مغازه هایی که خیابانک ما داشت ومن برخی از آنها را بیشتردوست داشتم و دارم یکی از آنان هم دکان و هم صاحبش آقای مهاجر بود قبل از پرداختن به او و مغازه اش باید بگویم مهدی موش این خیابان فرعی وکوچک بخاطر اسمش که برازنده اش هم بود از خیلی از خیابانهای اصلی شهر معروفتر بود و آنزمانها تمامی رانندگان وسایل نقلیه عمومی وخصوصی میشناختندش و از آنجاییکه دو محله اصیل و قدیمی پایتخت را شاهپور و امیریه را به هم پیوند میدادچه ترافیک ماشینی و یا انسانی آن بیش از حد بود و شاید هم بخاطر همین بود که در هر سمت خیابان از آغاز تا انتها مغازه هایی بشکلهای نا منظم هندسی اما بطور مرتب مانند واگنهای ترن در جوار یکدیگر قرار گرفته بودند و صاحبان آنها برای تهیه قوت خود هرکدام به پیشه ایی مشغول جالب توجه اینکه نقطه آغازینش از سویه شاهپورمسجدی بود بنام خود خیابان و نقطه پایانش که امیریه بود میخانه ایی بنام کافه جلفا که میتوان گفت با محراب شروع میشد وبا میخونه تمام ویا بر عکس همانگونه دریکی از نوشته های پیشم نوشتم روی تابلو مهدیخانی بود و امروز نام شهیدی اما شاید صد سالی هست بین مردم هنوزهم مهدی موش میباشد و خوشبختانه نسل های جدید هم حفظش نموده اند .
اما آقای مهاجر که بجز او مغازه ها و کسبه های دیگری بودند که سوگلی من محسوب میشدند اما بیشتر آنها مقطعی وبودند که دلیلش هم سن وسال و رشد من بود و آنهایی که الان میدانم دیگر وجود خارجی ندارند اما هنوزهم در ذهن و روح من محبوبند متل صفحه فروشی شرفشاهی که صدای ترانه های روز آنروزگاران به از امروز که از بلندگوی مغازه اش در فضای خیابان پخش میشد و روح محله را تغذیه میکرد و گاهی گیر کردن سوزن روی صفحه و تکرار و تکرار قسمتی از ترانه و یا اشتباه در دور گرام که منجر به تغییر صدای خواننده میشد دستاویزی میشد برای خنده و مزاح ما و یا پیر مرد پینه دوزی که جلوی دکان او بر حسب عادتی که داشت مرا هم مانند مشتریان مردش حضرت آقا مینامید و اوایل کیف میکردم و احساس بزرگی و بعد ها دیگر عادت کرده بودم که با هر رجوعی و یا سلامی آن واژه را بشنوم تا جا ییکه ورق برگشت و مملکت هم صاحب حضرت و هم آقا شده بود و تا زمانیکه بیرون بزنم باز حضرت آقایم میخواند و دیگری حصیر باف کلیمی بود تا زمانیکه پرده کرکره ها به بازار نیامده بود بازار پر رونقی داشت وتابسانها من به اتفاق همسن وسالهایم مشتری گزن یا چوب حصیر دومتری بلند تر از قد خودمان او بودیم برای ساختن بادبادکهای کاغذی .
برگردیم به آقای مهاجر و بقیه هم بماند برای نوشته های بعدی او و مغازه اش تافته جدا بافته بودند که شکل و شمایلشان هم با بقیه فرق میکرد مغازه دو دهنه او که از منزل قدیمی وی جداشده بود کرکره آهنی نداشت مانند دکانهای قدیم در چوبی با پنجره هایی که شبها با در های کوچک آنها را میبست یکی از مغازه ها که هنوز خودش صاحب آن بود همیشه بسته بود و انبار اجناسش بود از ویترین هم خبری نبود پیشخوانی که کل عرض مغاره را اشغال کرده بود و جعبه آینه های روی آن محل نمایش برخی از کالاهایش مغازه همیشه تمیز بود و مرتب و به اندازه مناسب کالا داشت و اصلا شلوغ نبود خود مغازه آمیخته ایی از چند شغل بود در وحله اول عطاری اما آقای مهاجرتنها علوفه را میفروخت تجویز نمیکرد همه را داشت از شیرخشت ,پرسیاوشان و ترنجبین و . . و اگر هم نداشت تهیه میکرد داروهایی شیمیایی مثل اپتالیدون آکسار, کاشه کالمین تا قرص سفر و مسهل و. . تا پماد ولی و ویکس و روغن سیاه غیره و ذالک قندو چایی هم داشت از انواع لامپها تا سیم برق از نخ پرک و کوک, بند انداختن و لحاف دوزی همینطور لوازم تحریر و شامپو وصابون کارخانه ایی تا دست ساز مثل برگردون وزیتون و غیره و سیگار. از عجایب آن مغازه خلوت هر چه که نیاز داشتیم آنجا یافت میشد تقریبا فروشگاه بهداشتی یا دراگ استور اولیه اولا تمامی اجناس بهترین نوع خود در بازار آن زمان بودند قند او کله بود فریمان یا شازند که بتوان هدیه برد و سیگار وینستونش چهار خط بود یا دو باندروله و نحوه بسته بندیش منحصر بفرد در کاغذ میپیچید با دقت و حوصله ووسواس با نخ کوک محکم می بست پاکت هایش هم فرق داشتند اما متاسفانه اهالی بجز عده معدودی رابطه ایی با او نداشتند و زنها و بچه ها اگرمجبور نمیشدند از او خرید نمیکردند این مرد بزرگ شدیدا مومن بمفهوم واقعی کلمه بود قدی بلند داشت با موهای کم فر کوتاه فلفل نمکی با ته ریش کوتاه بر اثر پیری دو کیسه پوستی زیر چشمانش و جای مهر نماز کم رنگی بر پیشانی ودیگر با خنده نیز قهر بود بندرت خنده اش را دیده بودم همینطور مسجد رفتنش را که اگر هم میرفت تنها در مراسم ترحیم حضور پیدا میکرد بنده خدا دور از جونش قیافه موتلفه ها را داشت به زنهای بی حجاب و یا کم حجاب بد نگاه میکرد و جوانهایی که مزاحم دختران میشدند بجز کسبه و مشتریانش کسی بااو سلام و علیکی نداشت بینوا چون روزها مشتری کم داشت یا نداشت مرتب خیابان را نگاه میکرد در انتظار خریداری که مردم حرف در آورده بودند که مواظب رفت و آمد مردم و اینکه کی با کی رابطه ایی و . . او دیر تر از همه مغازه اش را باز میکرد بخاطر نزدیکی خانه دیرتر از همه میبست که خود نعمتی بود اما مردم بی انصاف آنراهم به حساب کنجکاوی میگذاشتند اما تا در بی برقی شیشه لامپ یا گردسوز کسی میشکست یا لامپ و فیوزش میسوخت و فوریتهای دیگر ی پیش میامد همان بد گویان امیدشان این بود آقای مهاجر باز است .
از بدو ورودم به مهدی موش که مادر بزرگم مشتری گل گاوزبان و حنا و. . اوبود مهر این مرد عبوس در دلم نشست و شاید تنها بچه ایی بودم سلامش میکردم بعضی مواقع پسرش آقا مهدی از اداره میامد مغازه را اداره میکرد او که هم جوان خوش بر و رویی بود و برعکس پدرش مردمی و خنده رو که خیلی ها صبر میکردند بعد از ظهر از او خریدشان را بکنند که متاسفانه طلوع خورشید زندگیش کوتاه بود و هنوز چهل را نداشته دار فانی را وداع گفت و دخترکی از خود برای پدر یادگار گذاشت .آقای مهاجر بیشتر از پیش شکست اما غرور و شاید باور او باعث میشد به روی خود نیاورد . در همسایگی او دکان کوچک خرازی بود که دوبرادر شریک بودند یکی از آنها همیشه در مغازه بود و زحمتها بر دوش او بود و دیگری کارمند بود غروب ها با پسرش دو سه ساعتی اداره آنجا بعهده میگرفتند تا اینکه اختلاف شدیدی بین دو برادر پیش آمد و شبانه پدر و پسرسهم برادر را دادند دستش بنده خدا که تنها در آمدش از مغازه بود با مقداری کالا مانده بود گوشه خیابان که آقای مهاجر همان شبانه مغازه دربسته خودرا خالی کرد و آنرا به او داد و اورا از دغدغه خاطر که خانواده چهار نفره خودرا چگونه سیر کند رهایی بخشید که با شنیدن این داستان احترامم به او بیشتر شد و محله از این بزرگواری تکان خورد بعدها شنیدم این برادر دانشجوی ستاره دار آنزمان بوده که سمپات یاعضو جوانان حزب توده که به عکس شاه در پرده سینما جوهر پرتاب میکردند و . . و برای همین هم از شغل دولتی و هم از ادامه تحصیل محروم گشته و با شنیدن این مطلب دیگر این پیر مرد عبوس و مومن را که دست کمونیست خدانشناس را گرفته بود برای جوانمردیش دیگر علاوه بر احترام دوستش هم داشتم . اردیبهشت پنجاه و هشت رسید که ایکاش هرگز نمیرسید چهار ماه بعد از انقلاب ، مادر چون آقا مهدی با چهل وچهار سال مارا ترک کرد وآخرین بار آفای مهاجر را در مسجد در ختم دیدم و بعد از آن بود رابطه دیگری و نزدیکتری باهم پیدا کردیم ، آدمها را از چهره ظاهری نه میتوان شناخت و نه میتوان درباره شان قضاوت کرد زمانی که بیرون آمدم او در قید حیات بود با علم به اینکه میدانم دیگر نمیتواند باشد باز دلم بسختی اجازه میدهد اورا میرا کنم و روانشادش بخوانم تا هستم یادش پیوسته برایم زنده خواهد بود".

"عبادت بجز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجّاده و دلق نیست

تو بر تخت سلطانی خویش باش

به اخلاق پاکیزه، درویش باش"

دوستان عزیز همانطور که در ابتدا عرض کردم این نوشته زیبا از  امیریه کپی شده ، که با توجه به شرایط این صفحه قسمتی از اون حذف شده که علاقه مندان میتونن با مراجعه به آدرس مربوطه از سایر مقاله ها و نوشته های دوست عزیزمون لذت ببرنداصل مطلب در آدرس زیر