۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

عکاسخانه . . .

عکاسان این کسبه خاطره ساز که خود حال خاطره هستند!!!
همانطور که میگویند حرف حرف را میاورد گویی خاطره هم خاطره را بیاد میاورد. از روزی که صفحه فیسبوک امیریه راه اندازی شد بچه های امیریه یکی یکی از داخل و برون و از چهار گوشه عالم مانند پرندگان مهاجر در حال بازگشت به آشیانه اند وسالها غیبتشان در محله محبوب خود را با عکسی و قصه ایی از روزگارانی خوش موجه میکنند و بعد هم به کوچه پسکوچه های آن سرک کشیده و دنبال گمشده های خود میگردند. همانطور که قبلا هم اشاره کردم حال از اینکه این همه یار و یاور دارم و بار امیریه را بتنهایی بدوش نمیکشم احساس سبکی میکنم .
در فیسبوک امیریه در کنار دیدنی ها و گفتنی ها برای ارج نهادن اهالی و کسبه اول با عکاس های امیریه شروع کردم و با عنوان این کسبه خاطره ساز که حال خود خاطره ایی هستند تنها به قرار دادن عکسی از عکاسخانه وویترین آنها بسنده کرده ام.تا اینکه متوجه شدم در مطلبی در صفحه فیسبوک نام عکاسی ژان که این یکی در خیابان شاهپور (وحدت اسلامی) سرفرهنگ واقع شده, بمیان آمده است و بچه محلی دوستدار امیریه خاطره ایی را در انجا نقل کرده بود که عینا درجش میکنم:



و اما عکاسی ژان . سال آخر دبیرستان محمودزاده بودم که از همه دانش آموزان شش قطعه عکس خواستند ، تعداد زیادی از همشاگردی ها عکاسی ژان را انتخاب کردند و علتش هم این بود که عکس سیاه و سفید را طوری رتوش میکرد که چشمها زاغ نشان داده میشد و آن زمان دختر ها دوست داشتند ، عکاسی ژان کارش بالا گرفت بخاطر همین هنرش .ولی داغ داشتن چنین عکسی بدل من ماند . چون مادرم مذهبی بود و اجازه نداد مرد از من عکس بگیرد و من تنها دختر چشم قهوه ای آنسال در دبیرستان بودم .


باری همین خاطره زیبای هم محله ایی عزیز جرقه ایی شد که قطار قطار خاطره زنده گردند و هم بهانه ایی که یاد این صنف که نسبت به طول امیریه تعداشان کم نبود بیفتم . عکاسی فرشته سر امیریه گمرک اگر چه عکس میانداخت اما بیشتر فروشنده وسایل و لوازم عکاسی بود بعد عکاسی های ترقی و دریا و هما و مایاک (که بنا بر مقتضیات زمان نامش ادراک شد)و رویا افهمی که چهار تا اولی عکاسی هایی بودند از لحاظ قیمت و سرعت دادن عکس مناسب که بیشتر برای عکسهای شش در چهاره اوراق شناسایی مردم مراجعه میکردند که عکاسی هما مشتریش بودم که به همراه یک قطعه کارت پستالی هم میداد اما عکاسی رویا افهمی که از تمامی عکاسان امیریه بیشترین سهم را در خاطرات ما بچه مدرسه ایی های آنزمان داردزیرا هرسال به تمام مدارس ناحیه رفته و از همه کلاسها عکس میانداخت که خود من چند تایی را هنوز دارم.عکاسی شیوا که صاحبش به علی شیوا معروف بود روتوش و کارش باعث شده بود که کلاس کارش بالاتر از همه باشد و برای مناسبتهای ویژه مردم سراغ اوبروند که سالهایی یکه تازی میکرد که خانواده من از مشتری های او بود بطوری که هر ساله در تولد دو خواهرم کیک تولدشان را به لادن سر معز السلطان سفارش میدادیم و با قرار مدار قبلی با علی شیوا که در چند قدمی قنادی بود کیک را به آنجا برده و او عکس تولد را میانداخت و به تعداد خاله و عمه و دایی . . . چاپ میکرد . علی شیوا رفته رفته معروف تر شد و مغاذه ساده او مبدل به آتلیه ایی مدرن شد و چند کارمند هم استخدام کرده دیگر خود بندرت پشت دوربین قرار میگرفت و به تاریک خانه میرفت البته ما استثنا بودییم که با گذش زمان معذبی او و رودربایستی اش را احساس میکردیم تا اینکه مادر خدا بیامرز عکاسی ژان که تا زه ظهور کرده بود را کشف کرد که کارش هم ردیف شیوا بود که تنها سختی حمل کیک از چهارراه معزالسلطان به شاهپور سر فرهنگ بود . در این دوران که این دو عکاس خوب در شاهپور و امیریه ترکتازی میکردند عکاسی کتایون سر البرز سر و کله اش پیدا شد و از همان اول ویترین خود رابا کارهای خوبش و قاب کردن پرتره جوانان خوش تیپ آن راسته مانند زنده یاد ناصر حجازی ودو برادررضا و محمود و برو وبچه های پر کرد , که محمود پایش به بازی در فیلمهای تبلیغاتی باز شد وهمبازی مهناز و هاله گردید و همین معروف شدنش دلیلی شد که تصویر او مدتها در ویترین کتایون جا خوش کند . در همان سالها با مادر بزرگ سفری به تبریز داشتیم که در خیابان فردوس آنجا در ویترین مغاذه ایی عکس محمود را در قابی دیده و با تعجب مادر بزرگ را صدا کرده نشانش دادم که موجب حیرت او هم شد چرا که خانواده محمود ترک نبودند و تبریز هم جایی نبود که او به آنجا آمده باشد . موقع مراجعه به خانه دایی که میزبان ما بود موضوع عکس را مطرح کردیم که پسر دایی که هم سن و سال محمود بود و اورا هم میشناخت راز عکسش را گفت که عکاسی مزبور از کتایون خریده تا با قرار دادن آن در ویترینش وجهه کاریش را بالا ببرد که توضیح داد که خیلی از عکاس های شهرستان ها همین کار را میکنند. موقع بازگشت به تهران خبرش را به محمود رساندیم.اما خاطره دیگری که شنیدنش خالی از لطف نیست و ربطی هم به عکاسهای محل ندارد دوستی با اب وتاب از یک عکاسی تعریف میکرد که مانند گفته دوست ما چشم تیره رنگ را روشن میکنه چشم سیاه را ذاغ و چاله چوله های صورت مانند جای آبله مرغان را از بین میبره که به اتفاق او به مغاذه مزبور رفتیم او در اتاق دوربین جلوی آیینه سر و روی خود را مرتب کرده و بنا به فرمان عکاسباشی ژستی آبدوغ خیاری گرفته که بعد از اتمام کارش مرا تشویق به انداختن عکسی در آنجا که از او اصرار و از من انکارتا بالاخره رضایت داد و دست از سرم برداشت. موقع خداحافظی خواسته هایش را به آقای فتو ابلاغ کرد و او هم از دوست ما خواست فردا زنگی بزند که با خبر شود عکس خوب افتاده یانه که تاریخ تحویلش را مشخص کند البته تا زمانی که از هم جدا بشیم همچنان از کار عکاس تبلیغ میکرد و مرا طوری سرزنش میکرد که گویی لگد به بخت خود زده ام . روز موعود بنا به اصرار ش با او همرا ه شده برای دریافت عکس راه افتادیم تا به آنجا برسیم باز تعریف و تمجید و . . .بالاخره رسیدیم عکاس باشی پاکت عکسها را داد و دوست من صورت بصورت من دست کرد عکس را بیرون آورد وقتی چشممان به عکس افتاد او در حال مجادله با خود غضبش را و منهم با خنده خود کلنجار میرفتم که مانعش گردم عکس روی هم رفته خوب بود و رنگ چشم هم روشن شده بود اما یکی از چشمان شبیه چشمان کیایی های امامزاده داوود شده بود که وقتی دوستم اعتراض کرد آقای محترم من کجای چشمم چپه بنده خدا عکاسباشی برای اینکه اورا آرام کند به کارگری که نداشت یعنی بخودش ناسزا داده ومیگفت این شاگرد پدر سگ من خودش چشاش لوچه چشم مردم را همموقع روتوش چپ میکنه حالا بیا بریم تو دوباره بیاندازم هم خودم کارهایش را میکنم و هم فردا . . . که دوستم با قهر آنجا را ترک کرد.

۱ نظر:

نیکابان گفت...

چه خاطره جالبی بود..........
چون همیشه عاشق عکاسی بودم به عکاسخانه های شهر خیلی توجه میکردم... خاطرات زیادی دارم از ظهور عکس و .... و ... مراحل رشد و ارتقای این صنعت رو دنبال میکردم و هیجان زده میشدم!!!!

اون عکسای سیاه و سفید پرسنلی ... وقتی خراب میشد ...و ...