۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
امیریه - فروغ - امیریه . . .
فروغ را از ورق پاره هایتان میتوانید حذف کنید با قلب مردم و برگهای تاریخ چه میکنید. کسی میاید او شما نبودید که سینمای فردین را سوزاندید و پپسی را که تقسیم نکردید هیچ آب و نان و . . . مردم را هم از آنها گرفتید .
میخواستم شعری فراخور بهار سبز و آفتابی اینروزها از دخترخوب و مظلوم امیریه را در اینجا قرار بدم دیدم بهتر است با صدای برادرش بشنویید. . .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه
حسین مارمولک . . .
نوشته های آخرم خواسته و ناخواسته هرکدام بنوعی و بمیزانی آغشته به غم و اندوه بودند که با اینهمه نا ملایمتی ها که در گوشه و کنار هستند و از در و دیوار میریزند دوست نداشته و ندارم که منهم به آنها افزون کنم که گاهی ناچارا گویی همانطور که غصه و حرمان همزاد و همراه ما از آغازهستند و خلاصی از دستشان غیر ممکن گاهی هم به نوشته ها نیز رخنه میکنند و جای فرار نمیگذارند و حال برای جبران و گریز مطلبی که چند روزیست فکرم را مشغول کرده و مرا وادار کردند بارها و بارها با حسرت نگاهی بگذشته داشته باشم و افسوس روزگارانی را بخورم که همه شاد بودیم و ترس و واهمه ایی نه از زلزله داشتیم و نه هیچ چیز دیگر. . .
اوایل دهه چهل که مقارن با دوران دبستان من بود همکلاسی داشتم چند سالی را در یک کلاس بودیم که بجز تشابه اسمی که باهم داشتیم تا حدودی سرنوشت مشابهی که او هم در کودکی پدر از دست داده بود ولی در مقایسه بامن شاید خوشبخت تر که هم چند روزی بیشتراز من پدرش را دیده وبابایی هم به او گفته بود که بعد از فوتش هم آشیانشان پر برجا مانده و در کنار و مادر و خواهرانش به زندگی ادامه میداد و از کودکی خود لذت میبرد. و باز وجه مشترک ما یکی مثل من والدینش آذری بودندو اینکه من و مادر بزرگ هم سالها در کوچه قوام دفتر که آنها سکونت داشتند زندگی میکردیم و دیگری علاقه هر دوی ما به کرم ابریشم بود که در این سرگرمی هم او سرو گردنی بالاتر از من بود و بعبارتی حرفه ایی تر که اصلا همین امر باعث میشد در طول سال یکماهی که فصل نگاه داری و پرورش کرم ابریشم بود به او نزدیکتر از تمام ایام سال میشدم تا از تجربیات گرانبهایش سود ببرم. حسین باز هم مانند من پسر بچه لاغر و ترکه ایی بود که دو سه سانت متری از من قدش بلند تر بود و کمی هم گندم روو تیره تر که بچه ها هنوز هم نمیدانم چرا اورا حسین مارمولک لقب داده و مینامیدنش . از قابلیتهایش اینکه او نوک زبانش را به نوک دماغش میتوانست بزند که باعث تعجب ما میشد که اورا تحسین میکردیم و موی دماغش میشدیم که تکرار ش کند. همانطور که گفتم هر سال بهار که میشد ودرختان توت سفید شروع به دادن برگ میکردند و زمان بیرون آمدن کرمهای ابریشم بود که از تخمها بیرون میامدند و خیلی از بچه محلها در جعبه های کفش یا مشابه به پرورش آن میپرداختند و برای به پیله رفتنشان روز شماری میکردند و در طول این مدت با آوردن جعبه ها به کوچه کرم هایشان را به رخ همدیگر میکشیدند که اوج این رقابتها با تنیدن پیله به اوج خود میرسید مانند مسابقه لاله سیاه در هلند مسابقه ما این بود که چه کسی چند تا پیله سبز دارد زیرا بطور نرمال رنگ پیله ها زرد بود و گاهی هم سفید که این پیله های ابریشمی سفید گاهی مغز پسته ایی کمرنگی بنظر میرسیدند اینجا بود که دور دور حسین مارمولک بود و فصل کسب و کارش و هم اینکه در این ایام محبوب القلوب همه میگردید و موقع فروختن تخم و کرم و پیله که پوست بچه پولدارها را میکند. تهیه برگ توت برای کرمها خود مشکلی بود با اینکه درختهایی در کوچه ها بودند, صاحب خانه های نزدیک به درخت ها اجازه نمیدادند و گاهی هم که فرصتی دست میداد برگها در دسترس نبودند که بچه ها از لنگه کفش خود استفاده میکردند که برگی ریخته شود که پیش میامد کفش لابلای شاخه ها گرفتار میشد که چهره صاحب کفش و تلاش او برای پایین آوردن آن که با ریسه رفتن دیگران صحنه های فراموش نشدنی بودند که هنوز با یا د آوریش لذت میبرم. اولین باربا اصرار از مادر بزرگ اجازه گرفتم و چند کرم از او خریدم که بخاطر عدم تجربه و دادن برگ شاتوت موجب مرگشان شد که مردن این حیوان ها ضربه تلخی بودو اولین تجربه حیوان از دست دادن که مادر بزرگ طاقت دیدن چهره غمگینم را نداشت و پولی داد و من را راهی خانه حسین کرد تا از او دوبار بخرم . حسین از من خواست وارد خانه شان بشوم که بعد مرا به اتاقی برد که چندین جعبه بزرگ و در هر جعبه کلی کرم که در هم میلولیدند و تا جاییکه در چارچوب در و پنجره اتاق پیله هایی دیده میشد وقتی داستان را گفتم او گفت نباید برگ شاتوت که صابونی است میدادم و با جوانمردی تعدادی کرم را با بهایی خیلی نازل و حتی چندتایی را مجانی با این گارانتی که پیله سبز خواهند تنید و همینطور تعدادی برگ را بمن داد که هرگز این خوبیش رااز یاد نبرده و نخواهم برد . بی معرفتیست که به مادر بزرگ اشاره ایی نداشته باشم که بنده خدا برای شادی من مانند خیلی چیزهای دیگر همراه من شده بود و با من کرمها را پرورششان میداد و روضه هایی که میرفت اگر درخت توتی در آنجا میدید از صاحب خانه جویا میشد آیا سمپاشی شده است واگر میگفتند نه, با اجازه از آنها چند برگی کنده و با خود میاورد تا من مجبور نشوم در کوچه بخاطر برگ توت از کسی پرخاشی بشنوم . او برگها را در قابلمه مسی که برای این منظور در نظر گرفته بود قرار میداد تا تازه بمانند . وقتی پروانه ها از پیله ها بیرون آمده و تخم ریزی میکردند با من آنها را در شیشه ایی ریخته و نفس راحتی میکشید ولی من و بچه ها برای رسیدن به بهار سبز دیگری دوباره شروع به روز شماری میکردیم . اگرچه حالا دیگرمن متاسفانه نه آن کودک آنروزها م و آن روضه ها هم دیگر و مادر بزرگ نیستند او برگی بیاوردو کرم ابریشم هم ندارم و از حسین مارمولک هم خبری سالهای سال است که خبری ندارم, اما باز هم برای بهارهای سبز دارم روز شماری میکنم همان بهاران خوش گذشته که اگر پدر نبود, هجرت هم نبود در عوض خانه پدری لا اقل بود .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
از ناخدا تا نادره . . .
روان یکایکشان شاد و یادشان همواره گرامی باد.
۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه
مهرزاد مرعشی سوپر استار ۲۰۱۰ آلمان انتخاب شد . . .
ترانه برنده و تصاویر و اطلاعات بیشتر در اینجا . . .
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
فردا نوبت ماست . . .
۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سهشنبه
بازهم معجزه . . .
خانم کریستین میگوید گاهی در خانه صدایی که هم شبیه میوی گربه وهم بچه کوچک بود , را میشنیدم که وارد راهرو میشدم ساکت میشد حال فکر میکنم از ترسش بوده است که بعدا فکر کردم شاید از خانه همسایه باشد . تا اینکه به مسافرتی تقریبا طولانی رفتم که موقع بازگشت وقتی وارد خانه شدم بوی بدی میامد که یک مرتبه دوباره همان صدا را از آشپزخانه شنیدم که از شرکت مزبور خواستم که چوب را در بیاورند که چشمم زیر کابینت به گربه ایی خورد که نشسته بود و میشد فهمید که از گرسنگی چنین لاغر شده است. این یک معجزه بود که 6 هفته بدون غذا زنده مانده بود و ادامه میدهد این گربه زیرک در طول این مدت برای رفع تشنگیش از ترک شلنگ یکی از دستگاه ها استفاده کرده بود.کریستین اضافه میکند که یکی از کارگران گفت روزی که بعد از اتمام کارشان از خانه وی خارج میشدند مردی رهگذر را دیده بودند که بدنبال گربه گمشده اش میگشته و از آنها نیز سراغش را گرفته است , از این رو کریستین گربه را به خانه حیوانات میدهد به امید اینکه صاحبش پیدا شود.او میگوید حال هر وقت وارد آشپزخانه ام میشوم احساس بدی بمن دست میده که یادم میفته این گربه کوچک در اینجا چه رنجی را تحمل کرده است.
این تصویر که ربطی به نوشته بالا ندارد وقتی شادی این دو موجود را دیدم بویژه خنده شادی این گربه را حیفم آمد اینجا نگذارم . خبر مربوط میشود به یکروز قبل از اتفاق بالا که این بانوی سالخورده بعد از سه سال بیخبری, گربه گمشده اش بنزدش باز میگردد. او میگوید بجز آنکه تسلایی برای غم از دست دادنش پیدا نمیکردم همواره این فکر آزارم میداد که چه بلایی میتواند سرش آمده باشد . برای یافتنش و یا اطلاعی از او درب تمام مطب های دامپزشکها را زدم به همه خانه حیوانات مراجعه کردم ,اعلامیه هایی تهیه کرده هم پخش کردم و هم به دیوارها نصب کردم که نتیجه ایی نداشتو منهم قطع امید کردم .حال که روبی Robbie را بعد از سه سال دوباره یافته ام شادی غیر قابل وصفی دارم .
۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه
از خانه پاشا خان تا مغا زه موسیو . . .
بعدها که این احساس را شناختم بارها با چنین فضا هایی روبرو شدم که زیباترینش برایم مغازه موسیوبود که بیشتراز خانه پاشاخان به ادعای من نزدیکتر میباشد . مغازه ایی مرموز برای هر عابررهگذری که از ان خبر نداشت . دکان او تابلویی نداشت که معرفش باشد ,همینطور ویترینی وپنجره ایی بتوان نگاهی به درونش انداخت و اگر صدای موزیکی که چون نجوایی گاهی به بیرون درز میکرد و بوی الکلی که بمشام میرسید , نبودند فکر میکردی درون آن چهار دیواری نه کسی هست و نه حیاتی و هر بار یعنی تا زمانی که دبیرستان ما منحل شد از جلوی آنجا روزی چهار بار میگذشتم به کنجکاوی من افزوده میشد تا پی به راز آنجا ببرم . سالها گذشتند و من هم مانند همسن های خود پایم به اجتماع باز شد و سرگرم استفاده و لذت بردن از تمام نعمتهایی که در آن دوران خوش وجود داشت بودم و در این رهگذر آشناییم با موسیوهای گوناگون باعث شدند کنجکاوی سالیانم را فراموش کرده و از یاد ببرم تا اینکه بعد از ظهری بر حسب تصادف از جلوی دکان سحر آمیزش میگذشتم که جلوی آنجا بی اختیار ایستادم و باز هم بی اختیار وارد آنجا شدم ,سلامی داده بسمت میزی رفته و آنجا نشستم . همینطور سرم را به چپ و راست میچرخاندم و مغا زه را که کمی از اتاق خانه ما بزرگتر بود را نگاه میکردم مرد ترکه ایی میانسالی شاید کمی هم پیر تر بسمت من آمد , موسیو بود وبا تمام موسیوها که تا آنزمان دیده بودم و جملگی تقریبا متحد الشکل بودند و شبیه عکس پوسترهای آبجو, فرق داشت حتی لهجه ارمنی هم چنان نداشت و اگر روزنامه آلیک را نمیدیدم باور نمیکردم ارمنی باشد . از من پرسید چی بیارم ,منکه نگاهم میخکوب تقویم قدیمی روی دیوار که هدیه روزنامه آلیک بود, گفتم یه آبجو و همینطور که داشت دور میشد اضافه کردم ,شمس باشه و او هم بدون اینکه رویش را بطرف من برگرداند گفت ما اینجا فقط شمس داریم .من حال موسیو را با نگاهم تعقیب میکردم که پشت پیشخوان محقر خود میرفت که حد فاصل باریکی با دیوار داشت و روی دیوار دو یا سه طبقه طاقچه بود که دو طبقه آن تک و توک با انواع مشروبهای رایج آنزمان پر شده بودند و بالاترین آن شیشه هایی که بیشتر جنبه تزیینی داشتند و خارجی و شاید خالی نیز بودند قرار داشت مانند شیشه شرابی در لای حصیربود و غیره و در وسط قاب عکسی نه چندان بزرگ که تصویر کوهی باقله ایی برفی و پایینش نوشته ایی بخط ارمنی که بعدها فهمیدم آرارات بوده است . منکه وارد شده بودم دوسه نفری که همسن و سال موسیو بودند آنجا بودند که بعد از من هم چند نفری آمدند که آنها هم شبیه اینها بودند که متوجه شدم جای همیشگی یکی از آنها نشسته ام , خواستم تغییر جا بدم مانع شد و روی صندلی مقابل من قرار گرفت و روزنامه کیهان خودرا باز کرد و مشغول خواندن شد . موسیو چند دقیقه بعد با سینی که بتعداد تازه واردها لیوان درونش بود دوره افتاد بترتیب جلوی آنها قرار داد و تکته عجیب اینکه هیچکدام سفارشی نداده بودند که بعدها فهمیدم موسیو خوراک همه را میداند و نیازی به سفارش دادن نیست . یکی دو نفر دیگر هم آمدند و تقریبا مغازه موسیو پر شده بود و سکوت آنجا هم شکسته شده بود و هر دو یا سه نفری گروهی را تشکیل داده بودند و مشغول بحث و گفتگو بودند . حالا سرشان کمی داغ هم شده بود از خاطراتشان میگفتند میزها بهم نزدیک بودند که همه را میشد شنید از گذشته محله تااز شخصیتهایی که هم پیاله شده بودند, ازبزم هایی که بودند از جنگ دوم تا دوران سربازی در دوران شاه فقید (رضا شاه) و . . . که شیرینی بحثها باعث شدند که از بررسی در و دیوار آنجا دست برداشته و خودرا رها کنم در دنیاهایی که آنها رسمش میکردند . نزدیکهای غروب یکی یکی مغازه موسیو را ترک کردند و جای خودرا به تازه واردها دادند که اینها دنیایی با آنها فرق داشتند . آنروز مقدمه ایی شد هر از چند گاهی که دوست داشتم از زمان حال فرار کنم به مغازه موسیو میرفتم و با آن پیرمردان بازنشسته ایی که از خواب بعداز ظهری بعد از گلهای رنگارنگ***بیدار شده و به مغازه موسیو میامدند همراه میشدم و با آنها به دنیایی که داشتند وارد میشدم و با آنها آن لحظه های شیرین را در هر زمانی و مکانی بود زندگی میکردم .در همین مکرر رفتنها به دکان موسیو متوجه شدم حتی ساعت دود گرفته روی دیوار مغازه با چند دقیقه ایی که عقب مانده با دنیای واقعی فاصله دارد. کم کم ولی با سرعت روزگاران خوش عمرشان بسر رسید و در غروبی مغازه موسیو مانند مغا زه موس یوهای دیگر در آتش سوخت و آن فضای بیریا و پر از صفا دود شد و بدنبالش گویی موسیو هم در میان دود و خاکسترها گم شد .
* خانه پاشا خان در کوچه سعادت در مهدی موش بود که قبل از کاشیها و نقاشیها و . . . را به موزه ها دادند تا اجازه تخریبش را گرفتند. ** بهبهانی معمی بود با زنده یادان ذبیحی و مهاجرانی در رادیو و تلویزیون موعظه میکردند که سرانجامشان را هم که میدانید.*** گلهای رنگارنگ هر روز بعد از اخبار طولانی ساعت 2 از رادیو پخش میشد .
عکس : پل امیر بهادر کار بچه محله خوبم نق نقو میباشد که میتوانید عکسهای اورا در اینجا ببینید .
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
خدا حافظ کاپیتان . . .
عبدالحمید کجوری هستم، در دوم بهمن ۱۳۲۳ حدود۳ – ۴ ماه قبل از پایان جنگ دوم جهانی در خاک پاک بوشهر بدنیا آمدم.تحصیلاتم فوق لیسانس علوم دریایی و کاپیتانی کشتیهای اقیانوسپیما از دانشکده دریایی آلمان. تاریخ تولدم دقیق است به این دلیل می گویم دقیق است چون درآن زمان که من متولد شدم، مردم برای فرار از خدمت سربازی تاریخ تولد پسرانشان را چند سال بالاوپایین میکردند. و اما پدرم به دو دلیل تاریخ تولد هر پنج پسرش را درست نوشت چون نخست معتقد بود خدمت نظام برای دفاع از وطن و دفاع از ناموس است دو دیگر میگفت: اینکه جوانها وقتی به سن بلوغ میرسند کلهشان بوی قرمه سبزی میدهد و اینجا است که ارتش با دیسپلیناش از کله شقها آدم میسازد ادامه مصاحبه . . .
۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سهشنبه
خاطرات خاکستری . . .
خاطرات خاکستری :
دراین چند روزه گذشته بنا بر حال و هوایی که داشتم غرقه در افکار و خاطرات گذشته ام بودم و اغراق نیست که اگر بگویم هر انچه بیاد داشتم جلوی چشمان چیدم و چه سخت بود از کنار برخی از آنها گذشتن و به دیگری رسیدن و در همین مرور ها بود که به خاطراتی رسیدم که من بنا بر خاصیتی که داشتند من اسم آنها را خاطرات خاکتری گذاشتم.اینها شبیه تصویر شیی هستند که آدمی در ورودی تونلی آنرا در خروجی تونل ببیند چیزی شبیه به تصویر محو شکلی در لابلای برفکهای تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی و اصلا شبیه شکل جسمی در فضای مه گرفته چه خوب است که شما بنویسید که برای چنین خاطراتی چه اسمی میگذارید و به چه تشبیه شان میکنید.
برای مثال: این قبیل خاطرات را که متاسفانه تعدادشان هم کم میباشند را من از پدرم دارم ,که بر میگردد به زمانی که والدین جدا شدند و من و برادر پیش پدر ماندیم که او هم مجبور بود بیشتر بما بپر دازد که عمر آندوران تنها دوسال بود که مانند عمر پدر خیلی خیلی کوتاه . هنوز5 سال را نداشتم که پدر رفت وهمین چند خاطرات محو از او برایم بجا ماند که هنوزهم حفظشان کرده ام و دوستشان دارم . آنچه بیاد دارم گربه خانه ما ,حوض مسجد شاه که پدر دست و صورتم را میشست, ایستگاه قطار وترنی که در بغلش پیاده یا سوار میشدیم ( حدس میزنم قطار دودی بود ) و تکه های کوچک نان که صبح ها در شیر عسلی فرو برده و در دهانم میگذاشت و شیرین ترینش خروس قندی که هر شب موقع بازگشت از کار برای من و برادرم میخرید و میاورد و چند خاطره ریز دیگر تنها مانده هایست از پدر در ذهن من که سالها کارم این بود که در میان آنها بگردم تا شکل و شمایل پدر را بیابم که هرگز هم نیافتم ولی آنچه در این مختصر دارایی من به چشم میخورد و من میدیدم صفای خانه پدری و مهر و وفاداری پدر تا آخرین لحظه های بودنش بود. خب از این رو بود که دانش خود را از محیط جمع کردم مثلا پدر هایی را که دیده بودم و . . . با آنها در فانتزی خود پدر را ساختم ,مردی ترک زبان با قدی کوتاه و شکمی گنده و سری طاس که شانس آورد که دندان طلا برایش نگذاشتم که دلیلش جوانی او موقع مردنش که 35 سال بیشتر نداشت بود. آری من این پدر را هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و امروز به حماقت بچه گانه خود میخندم که چرا در خانه اقوام پدری من سراغ عکسی از اورا نمیگرفتم . خلاصه چند سالی با او زندگی کردم تا اینکه عید نوروزی بود و طبق رسم هر ساله برای دیدن نامادری و دو خواهری که از وصلت پدر با او دارم ,رفته بودم نمیدانم چطور شد من به نامادری که از خانه پدری عزیز صدایش میکرد م , رو کرده گفتم عزیز آیا عکسی از بابا داری بمن بدهی او هم برق آسا گفت آره پسرم و بلند شد که برود بیاورد که آن لحظه اظطرابی وجودم را گرفت غیر قابل وصف ,او آلبومش را آورد و چندین عکس را در آورد جلویم گذاشت شوکه شده بودم. او با آنچه من ساخته بودم از زمین تا آسمان فرق داشت نه طاس بود و نه کوتوله و نه شکمی مثل طبل داشت و تنها شباهتشان همان نداشتن دندان طلا بود. حال عجیبی داشتم و چقدر برایم سخت بود که از میان آن چند عکس بخواهم یکی را انتخاب کنم دوست داشتم همه را بگیرم در این افکار با صدای عزیزبه خودم آمدم و او اجازه داد سه تا را بردارم .بی قرار بودم هرچه زودتر میخواستم بزنم بیرون بالاخره از آنجا بیرون آمدم و هر لحظه یکی از عکسها را از جیبم بیرون میاوردم و نگاه میکردم و در طول راه از خانه نامادری از دردشت و نارمک تا مهدی موش که ساعتی راه بود من نفهمیدم کی رسیدم پدر تازه را از همان لحظه ایی که دیدم دوستش داشتم اما مدتی طول کشید که از پدر ساختگی خود جدا بشوم و به او عادت کنم .
پینوشت :
تصویر بالا شاهکار خودم میباشد که در سالهای اولیه غربت که یادش افتاده بودم اورا چنین خاکستری مانند خاطراتش کشیدم .
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
اولین سا لگرد سفر بی بازگشت خواهرم . . .
تصمیم دارم در این اولین بهار بدون او بجای مرثیه خوانی و مویه کردن با نقل خاطره ایی که با هم داشتیم هم خودرا تسلا بدهم و هم اورا که میدانم الان آن بالاها در خانه تازه اش هم مثل تمام زندگی کوتاهش دلتنگ و نگرانمان میباشد را شاد کنم و بگویم که بداند تمام لحظه های با هم بودنمان از تلخترین تا شیرین ترینش را تا زمانی که هستم چون خودش و یادش همواره با من خواهند بود.
خاطرات آنقدر زیاد هستند و هرکدام بنوبه خود شیرین مانند جر زدنهای دوران بچگی از لیلی فرنگی تا تکان خوردن سنگ یه قل دوقل از خانه و هتل سازی در مونوپولی . . . گرفته تا سفرهایمان به شمال و دریایش و تبریز و مراغه و تا تهیه و خرید جهزیه در نبود مادر و و و . . . اینجاست که میمانی کدام را انتخاب کنی .
در اواخر نیمه دوم دهه چهل و شروع سالهای پنجاه تنها سرگرمی من و بچه های محل بازی فوتبال در کوچه بود و آخر هفته هم رفتن به امجدیه که بعدها آریا مهر (صد هزارنفری) هم اضافه شد . در طول هفته بازار رجز خوانی و کرکری خواندن رواج داشت و طرفداری ما از تیمهای محبوبمان که بیشتر بچه محل ها تقریبا اکثرشان لنگی ( پرسپولیسی) بودند و من چند تای دیگر که تعدادمان اندازه انگشتهای دست نمیشد ,تاجی بودیم که در مقابل خیل آنها کم میاوردیم و تمام امیدمانبردتیم ما و باخت تیم آنها بود . شاید همین ها دلیلی شده بودند که خواهر منهم به فوتبال علاقه مند شود و مثل منهم تاجی گردد و بیشتر از هر کسی در خانه به گزارشهای من از استادیوم از آنچه دیده و شنیده بودم و غیره با دل و جان گوش کند. چند مدتی یعنی سالی گذشت روزی که آماده رفتن به صد هزار نفری که آنزمان تنها بازیهای حساس را آنجا میانداختند, بودم که مادرم بمن گفت اگر اشکال ندارد من هزینه اش را میدهم این بچه را هم با خود ببری من نگذاشتم که حرفش را تمام کند رضایت خودم را بیان کردم که خدا میداند که خواهرک چقدر از جواب مثبت من خوشحال شد که نتیجه اش بوسه هایش از گونه هایم بود .هر دو راه افتادیم در طول راه و یا موقعی که به استادیوم رسیدیم چه حالی داشت بیان احساس او از عهده من خارج است ,تنها اینرا میتوانم بگویم که برای مدتی مسخ شده بود و چشمانش از شادی میدرخشید و میخندید حال او هرانچه را که در تمام این مدت تعریف کرده بودم و شعارهایی که ما بچه ها علیه هم میدادیم را میدید و میشنید و بهت و کمی ترس از دیدن اینهمه آدم باعث شده بود که سفت و سخت بمن بچسبد حالا که فکرش را میکنم میبینم , آخ که چه احساس قشنگی ایکاش و ایکاش الان هم تکرار میشد . آنروز بازی تمام شد و در بازگشت او متکلم وحده بود و تنها او بود که با شادی و مسرت از بازی و استادیوم و همه آنچه که دیده بود تعریف میکرد که به خونه که رسیدیم وبه مادر تحویلش دادم که اینبار مادر بود با بوسه هایش بر صورتم سپاسش را بیا ن کرد ووقتی که داشتم میرفتم هنوز تعریفهای استادیومی خواهر برای خواهر بزرگترمان ادامه داشت .بعد از آنروز به استادیوم رفتن ما دستاویزی برای خانواده شد که برای تشویق خواهرم برای درس و رفتارش هر از چند گاهی به او اجازه بدهند همراه من بشود.
میدانم نوشته ام باز طولانی خواهد شد اما حیفم میاید ادامه اش را ننویسم . باری بعد از آنروز چندین بار دیگر همشیره عزیز با من به تماشای فوتبال آمد تا اینکه یکبار که رفتیم در استادیوم با دوستانی مواجه شدیم که بلیط داشتند و طبق قوانین آنزمانها میشد دونفر یک بلیط وارد شد که ما بدون خرید بلیط با آنها وارد شدیم و آنها از ما جدا شدند و من خواهرم جای خوبی رفته نشستیم و بازی را نگاه کردیم. نمیدانم به چه علتی آنروز خواهرم سر حال نبود موقع بازگشتن در اتوبوس بمن گفت به مامان میگم استادیوم بلیط نخریدی و موقع برگشتن هم بلیط اتوبوس ندادی خندیدم و گفتم شاگرد اتوبوس همیشه موقع رفتن بلیط برگشت را هم میگیرد چون بعد از بازی کنترل سخت است تازه تو که بازی را دیدی و همه چیز هم برایت خریدم اگر بخواهی بگی هم بگو, دیگر هیچوقت استادیوم را نمیبینی . به خانه که رسیدیم او نامردی نکرده به قولی که داده بود وفا کرده بجای تعریف و تمجید همیشگی به مادر ماجرا را گفت و من هم برای اینکه جا نمانم رو به او کرده مسلسل وارشروع کردم , بازی را ندیدی ساندویچ و نوشابه و تخمه و آلاسکا نخوردی که مادر پا در میانی کرده و توپ وتشری به او زد و گفت اینهم دستت درد نکنه است . بعد از آن روز رفتنهای من ادامه داشت که اینبار سیر داغ و نعناع داغهای تعریفهای خودم را زیاد تر کرده و با آب و تاب بیان میکردم که مادرم با لبخند و چشمکی میخواست که کوتاه بیایم و بس کنم . از خدا پنهان نیست به روح پاک خودش قسم اما ته دلم , برایش دلم میسوخت ولی بچگی و غرور جوانی مانع ابرازش میگردید . خانواده هم کوتاه نمیامدند و غرور او هم بهش اجازه پوزش را نمیداد. بازی تاج و هما یا پرسپولیس بود که حساس بود و منهم از چند روز پیشتر آواز رفتن را سر داده بودم . طفلک هر قدر فیلم بازی میکرد که برایش مهم نیست اما چهره اش عکس اینرا گویا بود. دوست داشتم کاری بکنم تا اورا با خود ببرم با مادر تنها بودیم گفتم گناه دارد حالا دیگر فهمیده اشتباه کرده است, حیف است این بازی و جمعیتی که بیشتر از همیشه خواهد بود, را نبیند . مادر هم بدش نمیامد که خواهرم بتواند بازی را ببیند, فکر چاره ایی بودیم مثلا مادربزرگ پادر میانی کند که زنگ خانه بصدا در آمد او بود که از مدرسه برگشته بود. وقتی وارد اتاق شد بدون مقدمه شروع کرد حسین جونم که گوشهای من و مادر تیز شده و با لبخندی نگاهی بهم انداخته و من پریدم وسط حرفش چیه رسم داری بکشم و یا باز مدرسه گفتن والدینت بیاید که باز من باید بروم که اینبار او بود که حرفم را برید و بغلم کرده گفت فردا مرا هم باخودت میبری منکه احساس سبکی میکردم و انتظار چنین لحظه ایی را میکشیدم گفتم چرا که نه.
پینوشت:
خواهرم در طول این سالها دوبار توانست پیش ما بیاید در اولین سفرش که سالهای طولانی بود همدیگر را ندیده بودیم روزی که تنها بودیم و با هم دفتر خاطرات خودرا ورق میزدیم و از روزهای خوش گذشته خود حرف میزدیم ,وقتی با هم به داستان بالا که رسیدیم هردم آهی کشیدیم وهمانطورکه به بلاهت کودکانه آنروز خود میخندیدیم رو بمن کرد و گفت اگر باز به صد هزار نفری بری مرا با خودت میبری, گفتم چرا که نه . با آنکه عادت نکرده ام و گفتنش برایم سخت است , روانش شاد و یادش همواره یاد باد .